وقتی گاهی من و دل تنها میشیم

کوزه شکسته

سه شنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۴، ۰۲:۳۲ ب.ظ


دو ماهی شده که به این خونه سر نزدم! بلاگفای لعنتی حس نوشتنو ازم گرفت!

این روزها عین برق داره میگذره...

طلا کنارم نشسته و درحالی که من دارم زور میزنم ذهنمو برای نوشتن جم و جور  کنم

هی پیش پیش میکنه و میگه بهار جون بهارجون عسل جوووون...ببین جون....

میگم چی طلا؟

میگه: سلام...و غش میکنه از خنده....

میگم: چی کار داری دختر میخام بنویسم حواسمو پرت نکن

تا نگا لپ تاپ میکنم دوباره صدام میزنه و تا بهش نگا میکنم میخنده.....

تی ویو روشن میکنم تا باهاش سرگرم شه بلکه بتونم بنویسم!

امروز دومین جلسه کلاس طراحیم بود....هیچ وقت از کشیدن کوزه خوشم نخواهد امد!!!!

اینهمه چیز میز...من نمیدونم چرا باید کوزه شکسته ادم بکشه! والا.....


این روزها تلخ گذشت!

بین دوستان و اقوام سه تا جوون فوت شدن یه جورایی کلمه های "بی فایده""ولش کن"

"مهم نیس" "چه ارزشی داره" تو ذهن آدم تکرار میشه و ناخودآگاه خیره به نقطه ای

زمانو از دست میدم!


بابا میخاد پروستات عمل کنه! زن داداشم چشمشو لیزر کنه و طلا هم بیهوشی داره

برای دندوناش....خدایا خودت ختم به خیرشون کن.


از طول روزها کم شده و این باعث میشه آدم نمیتونه به کاراهاش برسه...

خیاطی داررم در حد یه تولیدی!!!! فک کن.

لباسهای گرم طلارو دادم بیرون و حالا باید براش بدوزم...برای خودم....

و برام عجیبه که چرا خانوما فک میکنن من تو خونه بیکارم!!!بهم پیشنهاد خیاطی میدن!

حتی فکرشم بهم استرس میده!


خب...بگذریم تو چطوری؟ خوبی؟ از خودت برام بگو دوست جون...


عشق یه طرفه

چهارشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۴، ۰۲:۲۲ ب.ظ


تو خونه مامان بودیم.نمیدونم موضوع سر چی بود که اومد اونجا!

من از خوشحالی بال دراورده بودم. اومد کنارم و بغلم کرد و منو بوسید.

در عین حالی که مراقب بودم کسی متوجه ما نشه از حالی که داشتم خیلی خوشحال

بودم. تمام حواسش به من بود. پر از عشق.

به اسم صداش میزدم...اونم منو به اسم صدا میزد!

رنگ روشن چشماش با اون موهای حالت دارش و خنده رو لباش چقدر واضح بود!

چقدر قشنگ.....چقدر لذت بخش بود.

با نیش باز از خواب بلند شدم و هنوز تصویرش همونجور واضح تو ذهنم بود......

مرتضی

سیزده چهارده سالم بود که عاشق چشماش شدم!

گذرم به کوچه که میفتاد زیر نظر داشتمش....

با داداشم دوست بود.البته اون موقع ها همه پسرای محل با هم سلام علیک داشتن

من یه دختر خوشگل با موهای بلند هیچ وقت جرات پیدا نکردم راجبش با کسی حرف بزنم

حتی خود مرتضی!


دلم شیطونی میخاد!

سه شنبه, ۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۶:۰۰ ب.ظ

تو پیاده روی همسری میگه: هووووم چه خبر بهار؟

میگم: هیچی یکم کسلم!

میگه:به خاطر هواست دیشب هی گرم و سرد شد بدن ادم تو خواب کرخت میشه ادم

کسل میشه منم اینشکلیم

میگم: دیروزم اینشکلی بودم...فک کنم از تنهایی! کاش یکی بود ادم باهاش رفت و امد

میکرد یکم حسودی میکرد یکم غیبت میکرد یکم چشم و همچشمی میکرد...والا!!

میخنده میگه:ها بگو دلت شیطونی میخاد

میگم: اره دیگه....

میگه: شهرای بزرگ اینشکلی دیگه کسی کاری به کسی نداره...حالا شمال

ببین فلانی و فلانی و فلانی همش باهمن...همش درگیر همن...اونم سخت ها

میگم: اره بابا...همش تو نخ همن و تو کار هم دخالت میکنن

باید خودمو سر گرم کنم...برا خودم کاری کنم....

میگه: یه دور دیگه بزنیم....یکم کالری بسوزونیم

میگم: باشه.....



سوالهای عجیب!

سه شنبه, ۷ مهر ۱۳۹۴، ۱۱:۱۸ ق.ظ


گاهی فک میکنم به خاطر شرایطم، آدمیم که از دنیا به دور افتادم!!!

این باعث میشه گاهی سوالهایی بپرسم که شاید عجیب به نظر برسه!

مثلا اینکه...تو چقدر حقوق میگیری؟!

راستش هیچ فکری پشت سر این سوال نیس جز اینکه بدونم آدمای دیگه تو شغل های

دیگه چقدردرامد دارن....

زندگیشون چطور پیش میره....فرق بین شغل آزاد و اداری چقدر میتونه باشه

فک کنم سوال خوبی نیس در کل...عین پرسیدن سن خانوما!!!

بدون خداحافظی

سه شنبه, ۷ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۱۶ ق.ظ


دو هفته ای میشه...شایدم بیشتر!

دوتا جوجه یاکریم گلدون شعمدونی رو بالکلن پر زدن و رفتن...بدون خداحافظی!

پدرو مادرشون یه چند باری اومدن سر زدن ...صدا هم کردن....

منم گذاشتم به حساب تشکر شون

بهشون عادت کرده بودم....مرتب بهشون نگاه میکردم و حواسم بهشون بود...

به اینکه چطور بزرگ شدن سریع...

به اینکه چطور دوتایی نوکشون فرو میکردن تو نوک مادرشون و از دهنش غذا میگرفتن.....

این اخرا مرتب با نوکشون لابه لای پراشونو هوا میدادن.....

شیرین و دوست داشتنی بودن ....

با رفتنشون سه تا گلدون خشک شده ی داغون با یه عالمه پی پی یاکریم و

یه خاطره دلنشین موند برام.


انگشت زخم خورده!

شنبه, ۴ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۱۰ ب.ظ


انگشت سبابم خورد به ماهیتابه ای که داغ داغ بود رو اجاق برای سرخ کردن ارد حلوا...

همراه اون جیگرمم سوخت....

یخ گذاشتم روش...تا کمی جیگرم حال بیاد!

سوخت و تاول زد...بعد اون هر کاری میخواستم کنم دقیقا همون نقطه از انگشت سبابه

مورد اصابت ضربه قرار میگرفت

و تاولش میترکید.....جیگرم هر بار میومد تو دهنم!

حالا جاش زخمه اما هنوز حساسه.....



یه خونه ی تازه

سه شنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۴، ۰۴:۱۵ ب.ظ

باید اعتراف کنم....

انگار اومدم تو یه شهر غریب که حتی زبونشم بلد نیستم.